سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زن

سلام خویین ؟

امروز خیلی خوشحال بودم به مدت پنج دقیقه این خوشحالی دوام داشت . اگه از علت وجود و عدم این خوشحالی بخواید بدونید باید بگم روز نسبتا آرومی بود ؛ یکی دو تا قتل و ارتباط نامشروع و یه نبرد قبیله ای بیشتر نداشتیم هر چند وقتمون پُر شده بود ولی  اقلش این بود که امروز دلم کسی رو نداشت که براش بسوزه .

هر چی بود از دیروز خیلی بهتر بود که کل راه رو پیاده اومدم تو اون گرما که یه کم خسته شم تل بلکم فکرم آزاد شه ... و بیام خونه مثه یه خرس بخوابم . که نشد ...

اما امروز : عین کامران خان مظفر زرگنده  با یه کیف مشکی حاشیه بلوار رو می اومدم که یه هو یه رنوی سفید کنار خیابون پارک کرد و یه خانم جوون عصبانی ازش پیاده شد و زد به دل اتوبان بعد از چند ثانیه هم راننده ، ماشین رو ول کرد به امان خدا و دنبال خانم راه افتاد اول که حسابی جلوی خلق الله زدش بعد هم رو سریش رو در آورد . فکّمّ پیاده شده بود داشتم شاخ در می اوردم حشکم زده بود نمی دونستم چه باید کرد . گوشیم رو در آوردم و 110 رو گرفتم اما مگه خطش آزاد می شد بیست باری بیشتر گرفتم اما افاقه نمی کرد خواستم بی خیال شم که دوباره شروع شد  . این جا از اون جاهایی که آدم باید اراده اش رو تو یه محور غیر فیزکی به چرخونه با یه مکث و نفس عمیق دوباره شماره رو گرفتم ماجرا رو گفتم ومامور 110 گفت الان نیرو می فرستیم  ... بگذریم که تا ده دقیقه ای که من صبر کردم هیچ خبری نشد که نشد ... اما خب اون آقاه ی نامرد عوضی لجن هم آروم شده بود ... تا الان که یه ساعتی هست تو خونه لنگر انداختم هنوز بادبان هام داره می لرزه از کدوم باد نمی دونم باد کله اون مرده ؟ باد ؟ باد ؟

راستی وقتی زنه به مرده  توجه نمی کرد مرده فوری روسریش رو از سرش کشید و باد  به موهای سیاه و بلنده اون می زد نمی دونستم باید این جنگ رو تماشا کنم یا شرم کنم /؟؟؟!!!! شعر مهدی فرجی برام تداعی شد همون شعر روسری باد را تکان می داد . نمی دونم این چه سریه که حقوقی ها همیشه تاریخ میانه خوبی با دنیای ادبیات داششتند حالا پیدا کنید اولا ارتباط این عالم خشک و خشن رو با اون دنیای لطیف بعدش هم پیدا کنید پرتقال فروش رو.

این شعر قشنگ رو این جا هم می ذارم هر چند ارتباط زیادی با ماجرای امروز نداشت اما تداعی ، چیز مقدسیه  من می خوام به تداعی امروزم ادای دین کنم :

 

شوکران

 

باد در کوچه سخت می بردت ، توده ابر سایبان می شد

ذره ذره بریدی و رفتی ، مادرت داشت نصف جان می شد

تو که از روزهای رفته عمر هیچ طعم خوشی نفهمیدی

عسل زندگی اگر هم بود ، تا بنوشیش شوکران می شد

خواستی بعد از این خودت باشی ، پی آزادی دلت رفتی

حیف در چشم تونشانی ها ، سمت بیراه را نشان می شد

چادرت رفت تا فراموشی ، قد کشیدند کفش هایت ، بعد

خوشه های بکارتت کم کم ، آستین آستین عیان می شد

چشمت از پشت شیشه دودی ، خاطرات گذشته را تف کرد

طبع گرم دهاتیت آرام در تب شهریت نهان می شد

چشم هایت به «هر چه» باز شدند در حصار مداد ها ، اما

میوه های شکفته بدنت ، طعمه چشم عابران می شد

مادرت بعد رفتنت هر روز پشت قالی بهار می بارید

پدرت توی خواب های خودش بیشتر با تومهربان می شد

توی دست غریبه ها حالا ، سرزمین قشنگ آزادی

چند هکتار از بهشت تو بود ؟ چند پرواز ، آسمان می شد

 

آسمان برف برف می بارید ، روسری باد را تکان می داد

شب سرد و گرفته تهران با تو آغاز داستان می شد

مهدی فرجی کاشان